پاییزانه
شعر و ادبیات
بودن اون بالا، جایی که زمین برات شده یه توپ گنده ی بسکتبال شاید، می تونه حالتو کمی بهتر کنه! من که خیلی دوست دارم یه روزی اون بیرون باشم، بیرون بازی، کمی نزدیکتر به یه جای دور!!!! وقتی به این فکر می کنم که چند تا حس تو دنیا هست که من تجربه اش نکردم چقدر جا هست که ندیدم، چقدر دلیل خنده و گریه هست که نفهمیدم ترجیح می دهم دور شم از همه چی که ممکنه بود باشد و الان نیست! شاید بشه به این گفت یه فرار متفاوت! یه فرار 3 امتیازی! حس هایی هست که تجربه می کنی، آدم هایی که ملاقاتشون می کنی، حرفهایی هست که می شنوی و ... نمی دونی چیکار کنی در برابر این همه تفاوت بکر و تازگی یه بودن، سعی می کنی این همه بزرگی رو تو جای تنگ همین دیروزت و یا نه همین چند لحظه قبل رسیدن این همه تازگی حا بدی، اما نمی شه .... جایی برای اینها نیست... کلافه می شی، سردرگم و عصبی، ... و دعا می کنی کاش تجربه نمی کردی، نمی دیدی، نمی شنیدی، ... و یه گوشه ی دلت سنگین از وجود یه چیزی که به چشم نمیاد اما مطمئن که هست. نه می تونی وصف اش کنی، نه می تونی درکش کنی و نه ترک و نه حتی فراموش از بیچارگی و استیصال می خوای سرتو بکوبی به اولین دیواری که دیدی، سربلند می کنی می بینی دور تا دورت شده دیوار، می ترسی .... وحشت از اسارت، می خوای فراموش کنی، اما خاصیت اسارت اینه که تازه به یاد میادف مو به مو، ریز به ریز، حتی چیزهایی که فکر می کردی گمشون کردی تو کوچه پس کوچه های دیروزت و یا نه، حتی دورتر از دیروزت! عجیبه که این همه وضوح داره خاطراتت، بهشون فکر می کنی خط به خط، کلمه به کلمه، حتی جمله ها رو دقیق به خاطر میاری و بعد حس می کنی مغزت اندازه ی 7 قرن تو پستوی کهنه ی کنج دلش داره! جالبه دل مغزت!! بهش فکر نکرده بودی، به خودت میگی خوب چه عیبی داره الان فکر کن، آره الان می تونی به همه چی فکر کنی، به ماشین قرمزی که شده تنها خاطره ی 4 سالگی ات و هر چی به ذهنت فشار میاری نمی فهمی چرا خاطره ی حتی یه دونه عروسک تو ذهنت نیست اما این ماشین قرمر همیشه باهات بوده و تو دوسش نداشتی! به بوی پاکنی که تو 7 سالگی دست دوستت دیده بودی و هنوز بوی خاص اش تو دماغته و شده یکی از نوستالژیهات، به ترس بیخودت از بادکنک! به کلی فکرهای قدیمی که مونده گوشه ی خاطرت و وقت نداشتی بهشون فکر کنی، به اسم دوستایی که الان فراموششون کردی، .... به همه چی... الان وقت داری، اما نمی خوای، دوست نداری. می خوای خلاص شی از این اسارت، می گردی دنبال راه درو و گم می شی بین این همه فکری که از پستوی کهنه بیرونش آورذی و حالا پخش شده زیر دست و پا، پات می گیره به یکی شون و کله می شی رو زمین؛ صاف می خوری وسط یه خاطره وای... این همونی بود که می خواستی نباشه، گم شه بین همه خاطرات روزمرت، اینجا چیکار می کنه؟! نیم خیر می شی، می خوای بلند شی اما چشم ات دنبال ته ماجراست! یه فکر احمقانه، شاید اینبار ته ماجرا اونی نشد که تو خیال می کنی، به خودت میگی خیال چیه؟ زندگیته، گذشتته، فیلم نیست که عوض شه، رمان نسیت که خط بخوره، ... با یه حس بد می شینی به تماشای دوباره ی یه عذاب، به اکران دوباره ی یه شکست! و بعد وقتی تموم شد تو دوباره سر خوردی وسط سردرگمی های اون روزت .... اینه سرِّ اینکه می خوام 38 متر اون ورتر از جو زمین بشینم و این پایین رو نگاه کنم. گاهی اون بالا بودن بهتر از این پایین بودنِ!
نظرات شما عزیزان:
همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری . یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی وسط خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی . هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یادآوردنش وجود ندارد ، باز یک روز با بهانه ای حتی کوچک ، خودش را از گوشه ی ذهنت بیرون می کشد و هجوم می اورد به گذر دقیقه های آن روزت...
" مرگ بازی _ پدرام رضایی زاده "
38 متر بالاتر از جو زمین
این همه فاصله گرفتن از دلتنگی ها، از زندگی، از اتفاقاتش....!!
تا حالا بهش فکرنکرده بودم
عالی بود مینای عزیزم !
سعي كن باز هم از نوشته هاش تو وبلاگت بگذاري
Power By:
LoxBlog.Com |